روي كاناپه، جلوي تلويزيون افتاده ام و كاغذ و قلم به دست، شعري را كه درباره فلسطين نوشته ام اصلاح مي كنم، زن، مي گريد. زن فرياد مي كشد. زن مي گريد. ماشين آبپاش خون ها را مي شويد.
مادرم هم مي گريد. سال دو هزار و شش نه، قرن بيست و يكم است. دخترم نقاشي مي كرد. خورشيد را پشت كوهها گذاشت و هق هقش شروع شد. نگاهش كردم. دستش را توي صورتش گرفته بود و زار زار مي گريست. به چه فكر مي كرد؟ به كودك بي پناه. هنوز معني زنداني يا شكنجه را نمي دانست. نگران بچه اي بود كه پدر و مادرش را جلوي چشمش كشتند.
خورشيد را تمام كرد، درست وسط دو تا شيب كوه، يك خورشيد نارنجي. اما كوه هستوار قهوه اي پررنگ مانده بود. مي داني چرا نمي خواهم بيشتر تاريكش كنم. مي ترسم آن كوچولو جنازه پدر و مادرش را گم كند.