loading...
اس ام اس داستانک
بلاگغ

سلام از این که به بلاگ من امدید متشکرم.این بلاگ درحال بروز رسانی هست انشالله تا اخر های رمضان نصف این بلاگ را کامل میکنم 

من در این بلاگ هدفم سر گرمی دوستان بود و در این بلاگ اس ام اس و داستان های بیشتری میزارم

یوسف طناور بازدید : 45 جمعه 20 تیر 1393 نظرات (0)

شيوانا براي كاري به شهري دور رفته بود. در مسيرش از دهكده اي آباد عبور مي كرد. مردم دهكده وقتي شنيدند به سراغش رفتند و پاي صحبت او نشستند. بعد از مدتي دو پسر جوان به جمع پيوستند. يكي از آن ها كه لباس سفيد يك دست پوشيده بود خطاب به شيوانا گفت: «من شنيده ام كه هر كه كلام شما را بشنود در دلش نوري روشن مي شود كه فقط خودش مي بيند و با آن نور مي تواند در تاريكي هاي زندگي راه درست را پيدا كند! مي خواهم زندگي تميز و پاكيزه اي برايم مهيا كند و همسري پاك و فرزنداني صالح نصيبم كند و بدون هيچ دردسري امكان زندگي مرفه برايم فراهم شود. از تو مي خواهم تا چنين دعايي را برايم از كاينات درخواست كني!»

شيوانا تبسمي كرد و گفت: «كاينات منتظر نمي ماند تا من دعاي تو را بر زبان آورم. او همين الان دعاي تو را شنيد و خودش اسبابش را برايت فراهم مي كند!»

پسر دوم كه لباسي قرمز به تن داشت گفت: «من نه به كاينات اعتقادي دارم و نه به كلام جادويي شما! من مي خواهم در زندگي به هر كاري كه دلم مي خواهد تن در دهم و هر لذتي كه بتوان تصور كرد را از اين دنيا ببرم! شيوانا آهي كشيد و سري تكان داد وگفت: «چرا اين چيز ها را به من مي گويي؟!» و پسرك قرمز پوش مات و متحير ماند كه چه بگويد! ساكت شد و رفت.

چند سال بعد شيوانا مجددا از همان دهكده عبور كرد و به دعوت مردم شب در دهكده ماند. پسركي كه در سفر قبل با لباس سفيد نزد شيوانا آمده بود دوباره به سراغ او آمد و زن و فرزندش را هم همراه خود آورد و به شيوانا گفت: «كاينات مرا خيلي دوست دارد! چون تمام آن چه خواسته بودم را مو به مو برآورده ساخت. زن و فرزنداني نيك و مال و اموالي فراوان نصيبم كرد. به راستي من چه كرده ام كه كاينات چنين مرا دوست دارد؟!»

شيوانا تبسمي كرد و گفت: «كاينات منتظر نمي ماند تا پاسخ سوالاتت را كسي ديگر براي تو بر زبان آورد. او همين الان سوال تو را شنيد و خودش به شكلي پاسخ را برايت فراهم مي كند!»

در اين ميان شيوانا از مردم در خصوص پسر دوم كه لباس قرمز مي پوشيد سوال كرد و احوال او را پرسيد. به شيوانا گفتند كه آن پسر در طول اين چند سال به صدها كار خلاف و ناشايست روي آورده است و وضع و زندگاني اسف بار و دردناك پيدا كرده است. هم اكنون هم در گوشه خرابه اي مست و لايعقل افتاده است.

شيوانا از جا بر خاست و به سمت خرابه دويد. وقتي به خرابه رسيد پسرك قرمز پوش را ديد كه اكنون به مردي شكسته و مسن تبديل شده است و هنوز هم لباس قرمز به تن دارد. شيوانا نزد او نشست و احوالش را پرسيد.

مرد قرمز پوش به گريه افتاد و گفت: «كاينات مرا دوست ندارد! ببين من را به چه روزي انداخته است؟!»

شيوانا تبسمي كرد و گفت: «اتفاقا كاينات تو را خيلي دوست دارد! چون اين همان چيزي بود كه آن روز در مقابل من از كاينات درخواست كردي! تو گفتي لذت هاي دنيا را به هر قيمتي كه باشد طلب مي كني و همان هم نصيبت شد. كاينات سر قولش ماند وهرچه خواستي را به تو داد. او خيلي تو را دوست دارد! اينطور نيست؟!»

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
hh



درباره ما
Profile Pic
اس ام اس عاشقانه طنز جوک با حال داستان های جدید قدیمی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرت در مورد بلاگ چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1016
  • کل نظرات : 44
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 38
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 51
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 161
  • بازدید ماه : 54
  • بازدید سال : 10,200
  • بازدید کلی : 100,371